- مسافرت


سلام.ما قراره امروز با خانواده جوجو جونم و خاله کوچیکم بریم مسافرت(سرعین)

پارسال هم با خانواده ی جوجومینا رفته بودیمو خیلی بهمون خوش گذشت. امیدوارم امسالم خوش بگذره

یه هفته میریمو چون اونجا به نت دسترسی ندارم نمیتونم پست بذارم.ولی بعدش میامو همه چیزو تعریف میکنم.

ساعت 5:45 صبح قراره که حرکت کنیم

من الان میرم تا بقیه کارامو انجام بدمو واسه تو راه آهنگای مناسبی انتخاب کنم و بریزم تو فلش

پس  الان میرم که به کارام برسم.فعلا



+ | نوشته شده توسط: عسلی در: جمعه 25 شهريور 1390برچسب:مسافرت,| نظرات  :

   - سالاد ماکارانی


جوجوم جند وقتی بو که سالاد ماکارانی هوس کرده بود.یعنی چند روز قبل از شروع ماه رمضون بهم گفت که:چندوقتیه که واسم سالاد ماکارانی درست نکردیا!!!خیلی هوس کردممنم چون دیدم فقط یکی دو روز تا ماه رمضون مونده و اگه واسش درست کنم امکان داره معدش اذیت شهبهش گفتم که بعد از ماه رمضون واست درست میکنم.

خلاصه ماه رمضون تموم شدو جوجوم دوباره بهم یادآوری کرد که سالاد ماکارانی هوس کرده که منم تصمیم گرفتم واسش درست کنم.

بخاطر همین دوشنبه یعنی 14 شهریور واسش یه سالاد ماکارانی توپ درست کردمو وقتی داشتم میرفتم خونه شاگردم بهش دادم.ولی متاسفانه به خاطر اون روز عجیب قسمت نشد که جوجوم از اون سالاد بخوره

بخاطر همین دوباره موادشو تهیه کردم و پنج شنبه دوباره واسه جوجوم درست کردم.البته این بار بیشتر درست کردم

 

که بتونه بعد از این همه مدت یه دلی از عذا درآره

ولی متاسفانه نشد که جوجومو نه پنج شنبه ببینم نه جمعه

بخاطر همینم سالادو تا امروز تو یخچال نگه داشته بودم و امروز که با جوجوم رفته بودم کاکتوس (کافی شاپ) تقدیم جوجوم کردم

وقتی برگشتم خونمونو جوجومم رفت خونشون جوجوم از سالاد خوردو کلی ازش تعریف کرد.(خودمونیما!!!تعریفاش همه به حق بود.آخه خودمم حسابی از مزش خوشم اومده بود...)ولی متاسفانه جوجو کاری کرد که من خیلی از SHABLON_padonak_04.gifدستش .ناراحت شدم خیلی زیاااااد

الان توضیح میدم که چیکار کرد.

حدود ساعت 9 بود که خاله یعنی مامان جوجوم زنگید خونمونو بابت سالاد ماکارانی تشکر کرد

به مامانم گفت که بابای جوجو و داداششم از سالاد خردنو خیلی از مزش خوششون اومده بود

منومیگید کلی ناراحت و عصبانی شدم و زنگیدم به جوجوم (جوجوم محل کارش بود) ولی اون خیلی عادی و راحت

با قضیه برخورد کردو فقط گفت من به مامانم میگم که با این کارش ناراحتت کرده

منم که کلی از مامان و خاله وشوهرخاله و پسر خاله خجالت کشیدم کلی دلم از دست جوجو شکست ولی حرفی بهش نزدمto_take_umbrage.gif 

تا این که ساعت 12 چهار بار باهام تماس گرفته بود و 4 تا اس ام اس زدو ازم معذرت خواهی کرده بود

.ولی چون من حواسم به گوشیم نبود جوجومم فکر کرده بود باهاش قهرمو اس داده بود "عخشم خواهش میکنم بجواب.دارم دق میکنم عروسکم"

منم که یهو گوشیمو دیدم زنگیدم بهش

گفت که میدونه از دستش ناراحتم و کلی ازم معذرت خواهی کرد

بعد بهم توضیح داد که چرا اونا از سالاد ماکارانی خوردن.

بهم گفت که داداشش بهش زنگیده و ازش پرسیده که اون سالاد فقط ماله جوجوئه یا اونام میتونن ازش بخورن؟؟؟جوجومم که دیده سالاد خوشمزه شده بهشون گفته که همه بخورن تا بتونه با دست پخت خانومش پز بده.....

ولی من انقدر خجالت کشیدم که دیگه گریم دراومدو یه کوچولو گریه کردم.جوجومم کلی از دستم ناراحت شدو با هم بحث کردیم.

اون بهم میگفت تاحالا ندیده که یه نفر از خجالت گریه کنه!!!منم گفتم حالا ببین

راستشو بخواید من با خودم فکرمیکردم که یه وقت خونواده جوجو فکر نکنن که من دارم خودمو به جوجو میندازم

و وقتی این حرفو به جوجوم زدم کلی ازم ناراحت شدو بهم گفت برو خودتو تو آینه نگاه کن.اونوقت میبینی چقدر ازم سر تری و من باید از خدامم باشه که تورودارشته باشم

.بعد دیگه بحث 5 دقیقه ایمون تموم شدو مثه همیشه قبل از خداحافظی بهم گفت:دوست دارم

.

خدایا ازت سپاسگذارم.بخاطر تمام نعتایی که بهم دادی(که میدونم جوجومم جزو نعمتاس)

دوست دارم خدا جونم.هیچ وقت ازم نگیرش لطفا



+ | نوشته شده توسط: عسلی در: سه شنبه 19 شهريور 1390برچسب:سالاد,ماکارانی,| نظرات  :

   - یک روز عجیب!


چه روزی بود امروز................

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب ...
+ | نوشته شده توسط: عسلی در: شنبه 15 شهريور 1390برچسب:,| نظرات  :

   - در دروازه رو میشه بست ولی.....


چه دنیای عجیبیه.

چه مردم بیکاری داره.مردمی که نشستن خونه هاشونو

پشت سر مردم حرف میزنن.

آدم حالش بد میشه از این مردم

 

 

امروز به مناسبت عید سعید فطر رفتیم خونه مامان بزرگمینا

واسه عید دیدنی.

از شانس بده منم زنموم هم اونجا بود

 

 

وای که من چقدر از این زن بدم میاد.

نشسته خونشونو غیبت مردمو میکنه

 

امروز تو راهرو خونه مامان بزرگمینا وقتی فقط واسه 2 دقیقه

باهاش تنها شدم یهو بغلم کردو گفت بهت تبریک میگم

مهدیه!!!!!

خیلی خوشحال شدم فهمیدم با .... نامزد شدید!!!!تعجب

 

 

منم سریع بهش اخم کردمو گفتم این حرفا چیه؟؟؟کی

 بهت این حرفا رو زده؟؟عصبانیگفت:دختر عمت گفته.یعنی اشتباه

گفته؟؟؟

 

 

منم بهش گفتم باشه ایراد نداره.من فردا با دختر عمه صحبت میکم.

 

بعد اون سریع حرفشو عوض کردو گفت:آخه ما از مامانت

شنیدیم.تعجباون روز خودش گفت که بعد از خواهربزرگت بلافاصله

 تو نامزد میشی.درسته؟؟؟متفکر

 

 

گفتم ایشالله.

گفت پس چرا اینطوری کردی؟ترسیدم.

 

 

منم بهش گفتم:قرار نیست کسی بفهمهعصبانی

 

اونم دائم بهونه میاورد و میگفت من فکرکردم دیگه نامزد شدید

وکسی نمیدونه و....تعجببه هرحال من بهتون تبریک میگم.منم تبریکشو پذیرفتم ولی همچنان قیافم تو هم بود...

 

ای خدا من چیکار کنم از دست این مردم حراف که هیچ کاری جز

 حرف زدن پشت سر این و اون ندارن؟؟؟؟

 

به جوجوم که گفتم بهم گفت که نباید بهشون اهمیت بدمو اگه

اعصابمو خورد کنم یعنی اونا واسم مهمن.

از اونجایی هم که اونا حتی نوک سوزنی هم واسم ارزش ندارن تصمیم گرفتم که دیگه بهشون فکر نکنم

 

 

ولی به جوجوم گفتم که در آینده نه با فامیلای بابام و نه با

فامیلای بابای جوجوم رفت وآمد نمیکنم.آخه همشون پشت سر آدم حرف میزنن و اصلا ازشون خوشم نمیاد

 

جوجومم بهم گفت:چشم سرورم,چشم تاج سرم

 

اونم قبول کرد که باهاشون رفت و آمد نکنیم

 

حالا به نظر شما من با این زنمو و دختر عمه فضول چیکار کنم؟؟؟متفکر

این بار دومین باره که اینجوری ناراحتم میکنن.

 

شما بگید من چیکار کنم؟؟؟؟to_take_umbrage.gif



+ | نوشته شده توسط: عسلی در: شنبه 10 شهريور 1390برچسب:کنجکاوی,زیادی,| نظرات  :

   - گوشی جدیدم


سلام

امروز خانواده ی جوجو جونمینا واسه افطار خونه عمو جعفرشینا دعوتن

ولی جوجوییم نمیخواد بره

 

آخه میدونید هر سال جوجوییم کل ماه رمضونو واسمون نون تازه

میگیره که خانومیش با نون تازه افطار کنه...

به خاطر همینم امروز نرفت خونه عموشینا....

 

(امروز وقتی با جوجوییم تلفنی میحرفیدم بهم گفت که خودش

میدونه چند وقتیه سورپرایزم نکرده و ازم خواست که مشغله شو به حساب بی توجهی نذارم

 

 

آخرین بار که سورپرایزم کرد تو مهمونی افطار بود که اوایل ماه

رمضان خونمون دعوت بودن و انشالله حتما تعریفش میکنم)

 

خوب فعلا بگذریمو برگردیم سر مسئله اصلی

 

داشتم میگفتم...منم که بخاطر مامیم نمیتونستم بهش

پیشنهاد بدم که واسه افطار تشریف بیاره خونمون.

 

آخه میدونید جوجوییم زیاد میاد خونمونو وقتی هم میاد اصلا

 ملاحضه مامانمو نمیکنه و با این که هنوز نازمد نیستیم جلو

مامامنم خیلی قربون صدقم میرهو اون موقع تنها کاری که از

دست مامانم بر میاد چپ چپ نگاه کردن به منهو تنها جوابی

 که از من میگیره یا خندس و یا این که میگم به من چه!!!!!!!

 

 

خلاصه از اون جایی که خدا من و جوجومو خیلی دوست داشت

نزدیکای ظهر بود که خاله بتول زنگید به مامانمو گفت که حتما مامانم باید واسه افطارباهاش بره بیرون.

 

انگاری خدا خودش داشت همه چیزو واسمون جور میکرد.

خلاصه از اونجایی که مامانم دعوت خاله بتولو(که دوست مامان

 جونمه) پذیرفت منم حدودای ساعت 6-7بود که زنگیدم به

جوجوییمو واسه افطار دعوتش کردموگفتم چون مامانم

 

خونه نیست واسمون نون زیاد نگیره

 

خلاصه نمیدونم از شانس خوب یا بده من نیم ساعت قبل از اذان

 برقامون رفت و منو خواهرام تو تاریکی نشسته بودیم

 

و من فقط تو دلم خدا خدا میکردم که برقا زودی بیان.

 

آخه نه من و نه خواهرام هیچ کدوم بلد نیستیم روشنایی رو

 روشن کنیمو اگه برق نمیومد مجبوربه صرف افطار تو

حیاط خونه میشدیمو همون طور که میدونید بعد از اذان

زودی هوا تاریک میشه و فکر کنید افطار کردن تو هوای تاریک و

اونم تو حیاط  وقتی جوجوتم خونتون باشه چی میشه......

 

 

خلاصه من برای اینکه فکرمو آزاد کنم و به یمن ورود جوجوم پا

شدم رفتم تو یه اتاق تاریک و شروع کردم به آرایش کردن.....

 

میخواستم تو تاریکی آرایشم پیدا باشه ولی نمیشد که نمیشد

که نمیشد.....

 

خداروشکر بعد یه ربع برقامون اومدو من وقتی رفتم جلو آینه تا

ببینم خوشکل شدم یا نه یه عروس خانمو تو آینه دیدم

 

خیلی ناز شده بودم.دیگه دلم نیومد پاکش کنم و چون

مامی جونمم خونه نبود کسی نبود که بخواد غر بزنه

 

خواهرامم که با دیدن من شوکه شوده بودنو بیچاره ها نمیتونستن

 حرفی بزنن چون مهمونشون شوهر خواهرشون بود

 

خلاصه حدود 7 دقیقه قبل از اذان بود که دیگه جوجوییم پیداش

شدو منم به زور از جلوی آینه اومدم که به جوجوییم خوش آمد

 بگم.

 

جوجوییم وقتی منو دید اول کلی نگام کردو بعد بهم گفت

خیلی قشنگ شدیو بعد با خوشحالی دست منو گرفت و

 منو برد ته پذیراییکه کسی پیشمون نباشه.

 

البته یه چیزی هم تو دستاش گرفته بودو پشتش قایم کرده بود

که مثلا من نبینم...

 

 

 

وقتی رفتیم تو پذیرایی جوجوم جعبه ای رو که قایم کرده بود آورد

 جلو و بهم گفت که قابل تورو نداره

 

وای خدا چقدر این حرکاتشو دوست دارم.

 

عاشق سورپرایزکردناشم و عاشق این کادوهای بی مناسبت

دوست دارم که منم بتونم این کارارو براش انجام بدم

 

من که کلی ذوق زده شده بودم فقط نگاش میکردمو

اونم که دید هیچ حرکتی نمیکنمخودش جعبه گوشیو باز کردو گفت خوشکله؟؟؟؟منم بهش گفتم فوق العادسجوجومم بهم گفت قابله تو رو نداره.ببخشید اگه کمه

و بعد یه لبخند خیلی قشنگ بهم زد.

 

اون واسم یه گوشیه

sony ericsson مدل vivaz u5گرفته

که قابش صورتیه خیلی خوشکلهو با یه قاب محافظ

ناز که احساس میکنم وقتی قابو رو گوشیم استفاده میکنم ناز

بودنه گوشم صد برابر میشه

 

 

دیگه داشت اذان میداد که عطی و الهه خیلی صدامون کردن و

مجبور شدیم بریم پیششون

 

اونام وقتی گوشیمو دیدن کلی خوششون اومدو کلی از گوشیم

تعریف میکردن

 

خلاصه همگی نشستیمو با هم افطار کردیمو جاتون خالی خیلی

 بهمون خوش گذشت

 

بعد از افطارم که با جوجوییم دوتایی رفتیم نشستیم رو میزو

 

یکمی با لپ تاپ من کار کردیمو وبلاگمو نشونش دادمو....

 

 

از آهنگ وبلاگم که آهنگ بمون از محسن یگانه بود

 

خوشش نیومدو بهم گفت که آهنگ غمگین واسه وبلاگمون

 

نذارم.منم بهش گفتم چشم.حتما حتما یه موزیک ملایمو آروم میذارم ولی هنوز متاسفانه فرصت نشدهخجالت

 

خلاصه امروز حدود یه ساعت بعد از افطار با هم بودیمو خیلی

بهمون خوش گذشت

 

 

من از خدای مهربونمو مامانه گلمو و خاله جونم خیلی ممنونم

که این فرصتو به ما دادن و تونستیم کلی خوش بگذرونیم

ولی بعد از یه ساعت جوجوم دیگه رفت که به هیئتش

 

برسه و تا قبل از برگشتن مامی جونمم رفته باشه

 

البته من هنوز گوشی قبلیمم خیلی دوست دارم چون اونم یه

 

 هدیه از جوجو جونم بودو اون گوشیمم به بهترین شکل ممکن

بهم هدیه دادکه حتما حتما اونم مینویسم

 

وای خدا!حالا من نمیدونم چه جوری به بابام بگم که گوشیمو بی

 اجازت عوض کردم.

 

مامانم که راحت با این قضیه کنار اومد و قبول کرده که جوجوم

دامادش شده.آخه وقتی اومد خونه من سریع گوشیمو

بهش نشون دادمو گفتم که دوستم خریده.اونم گفت:گوشیت

خوشکله و من که میدونم کدوم دوستت واست هدیه خریده...

 

خدارو شکر باقضیه کنار اومد و خیالمم راحت شد که راستشو

 

میدونه

حالا من موندمو یه گوشیو نو و پیچوندن بابامو.....



+ | نوشته شده توسط: عسلی در: شنبه 5 شهريور 1390برچسب:گوشی,ویواز,| نظرات  :

   - افطاری


امروز خونه جوجو جونمینا واسه افطار دعوتیمو قراره من 

و آجی جونم عطی زودتر بریم و

 کمک خاله کنیم.آخه خاله جونم دختر نداره و

 خوب میدونید من دارم یه جورایی جای دختر

 نداشتشو واسش پر میکنم

 

اتفاقا پارسال هم رفتم واسه کمک و تنها کاری

که ازم برمیومد تست کردن طعم غذاها بود که یه

 وقت کتلتا شور نشن و شعله زرد شیرین نشه

و.....

ولی تا قبل ظهر هم که خالم نمیدونست روزه

نیستم همچین قابلیتیم نداشتم و فقط

میگفتم خاله به من بگو باید چیکار کنم

و اون بیچاره هم که فهمیده بود کار کردن تو خون

 ما نیست همش بهم میگفت هیچی خاله.کاری

باشه بهت میگم.....

آخر سر هم که تایم نهار شد به خاله جونم گفتم

 من روزه نیستمو خالم کلی ناراحت شد که

 چرا زودتربهش نگفتم...to_take_umbrage.gifانگار تا اون موقع داشتم

 چه کاری میکردم.....

خلاصه وقتی فهمید که روزه نیستم چند تا کتلت واسم گذاشت تو ظرف و نون و......

منم که داشتم از خجالت میمردم.آخه من مثلا واسه کمک کردن رفته بودم نه واسه.....

 

خلاصه جاتون خالی مشغول نهار خوردن تو

آشپزخونه بودم که یهو جوجوم اومد تو

(آخه هر وقت من میرم خونشون اونم زود میاد

خونه تا از وجود گرم و مهربونم استفاده کنه...) هیچی داشتم میگفتم...مشغول

 خوردن بودم که جوجوم اومد تو و فهمید روزه

 نیستم و آبروم پیشش رفت.

البته خالم قضیه رو درست کرد و بهش گفت چون معدم درد میکنه روزه نگرفتم....

هیچی دیگه جوجو جونم اومد و بهم نوشابه داد

 که یه وقت کم و کسری احساس نکنم....

بعد از نهارم که کارا دیگه توسط عطی جون و

خاله تقریبا تموم شده بود رفتیم استراحت کردیم

ولی عصری که خالم داشت با الهه جون تلفنی

 میحرفید گفت که کارا خیلی خوب پیش رفته و

عطی خیلی کمکش کرده....

 

منم خیلی ناراحت شدم(آخه خیلی عضو فعالی

 بودم)

و با تعجب به خاله نگاه کردم.

خاله هم سریع منظورمو فهمیدو حرفشو این

شکلی عوض کرد:

عطیه خیلی کمکم کرده.....مهدیه هم همین

طور....

منم بهش گفتم خاله من خودم میدونم که کمکت

 نکردم.تو رودروایسی نباش عزیزم

 

اون بیچاره هم فقط میخندید و ازم تشکر میکرد

 

خلاصه من برای جبران این حرکاتم بعد از افطاری

 و شام بلند شدمو تمام ظرفا رو شستم تا

حداقل یه کاری کرده باشمو حداقل واسه فرداش برای خاله کاری باقی نمونه 

امسال هم دوباره خاله ازم دعوت کرده که واسه

 کمک برم ولی با این تفاوت که امروز روزه ام و

 قابلیت تست کردن غذا هارو ندارم

خدا کنه از دستم کاری بر بیاد تا بتونم واسش

 انجام بدم.......

 

این مطلبو ظهر نوشتم ولی برای ارسالش فرصت نداشتم.

 

آخه جوجو جونم قرار بود ساعت 2 بیاد دنبالمو با

 

 هم بریم خونشون.drinks.gif

 

ولی دیگه الان از مهمونی اومدیمو منم کلی

خوشحالم.

 

چون امروز خیلی کمک خاله جونم کردمو از خودم

 راضیم

 امروز من سیب زمینی هایی که واسه کتلت

 بودن و شستم

و بعد دوتایی باخاله پوستاشو کندیمو

 

خورد کن برامون خوردشون کرد

 

بعدشم که آجی عطیم اومدو کتلتارو درست کرد

امشب بیشتر کارای تزیینی با من بود.

 

مثه درست کردن سالاد خجالتو پرپر کردن مرغ واسه

 

سوپ و نیشخندتزیین برنج زعفرونی و زرشک روی برنجالبخند

 

عکس سالادارو تو ادامه مطلب میزارم

 

شاید کارای کمی به نظر بیان ولی از نظر خودم

 

 ودیگران خیلی کار کردم و از این بابت از خودم

راضیم

خاله جون و جوجومم کلی ازم تشکر کردن

و جوجوم

هروقت فرصتش پیش میومد مثه همیشه 4

 

انگشت دستمو میگرفت(همه ی انگشتام به غیر

از شصت) و روی دستمو میبوسید.این

کارشو خیلی دوست دارم.خودشم خیلی

این کارشو دوست داره.

 

آخه هر بار که نمیذارم این کارو بکنه کلی ازم

 

ناراحت میشهdance3.gif

 

 

امکان نداره روزی جوجومو ببینمو اون دستمو

 نبوسه.تحت هر شرایطی که شده باشه

 

 چندین بار این کارو میکنه.

 

امروز موقع درست کردن سالاد که باباشم نزدیکم

 

 نشسته بود به بهونه ی برداشتن یه کاهو خم شد و...... 

خدا جونم خیلی خیلی دوسش دارم...تو رو به

 

حق اسمش قسمت میدم که هیچ وقت عشق

 

جاودانمونو از بین نبر و هر لحظه مهر و محبت

 

شیرینشو تو دلم بیشتر کن و کاری کن که ما با هم خوشبخت بشیم.....

 

الهی آمین

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
برای مشاهده مطلب رمز عبور را وارد نمایید...

ادامه مطلب ...
+ | نوشته شده توسط: عسلی در: جمعه 4 شهريور 1390برچسب:,| نظرات  :

   - اولین مطلب و نحوه آشنایی من و جوجو.....


سلام

این اولین مطلبیه که واسه وبلاگم میذارم

 

دوست دارم که تموم خاطراتمو با جوجوم اینجا و تو این وبلاگ

ثبت کنم و بعد این وبلاگو به جوجوم هدیه بدم

 

تصمیم دارم اولین مطلبی که میذارم نحوه ی آشناییمون

باشه....

آخه به نظرم اگه آغازوبلاگمو با شروع دوستیمون شرح بدم

خیلی شیرین تره... 

6ساله پیش یعنی وقتی که من سوم راهنمایی بودم عاشق یه

 پسری شدم که اون پسر خیلی بهم نزدیک بود.خیلی...

 

 

منظورم از نزدیکی از لحاظ عاطفی نیست.این نزدیکی از لحاظ

رابطه ایه...

یعنی اون پسری که من عاشقش شدم یه ارتباط خیلی نزدیکی

 با من و خونوادم داشت و هنوز هم داره....

اون پسر پسرخاله من بود.پسر اولین و بزرگترین خالم که خیلی

 دوسش دارم

 

خلاصه من عاشقش شدم و سعی کردم یه جوری این موضوع رو

 بهش بفهمونم...

 


ادامه مطلب ...
+ | نوشته شده توسط: عسلی در: جمعه 3 شهريور 1390برچسب:نحوه,آشنایی,| نظرات  :

 

 
منوي اصلي

ارشيو مطالب


مهر 1390
شهريور 1390
موضوعات مطالب
لينک دوستان
من و خدا
بزرگ ترین گالری عکس
لینک باکس
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عاشق ترین زوج جهان و آدرس daftare-khateratam.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com

 
لينك هاي روزانه
- کیت اگزوز ریموت دار برقی

ارسال هوایی بار از چین

خرید از علی اکسپرس

الوقلیون

جستجو

     Search

طراح قالب
Template By: LoxBlog.Com